سلام

سلام

 

سلامي دوباره

 

بله هميشه سلام

 

سلام به درد و درد كشيده ها

 

سلام به شب هاي تنهايي رنج ديده ها

 

سلام به شكستن دل بي تاب ز عشق

 

سلام به رفتن و مردن ز ناب عشق

 

سلام به هجران كشيدگان

 

سلام به پشت زخمي زخم خوردگان

 

سلام به خون جگر خوردن....رفتن...نماندن...

 

وسلام به شما که عاشقانه دوستون دارم..

تمام نوشته هایم را تقدیم میکنم به کسی که به من عمر دوباره دادهستی نازنینم)

 

 

 

در اسمان آبی چشمان تو جایی هست پس زندگی باید کرد.

نگاه ان دو چشم سیاه افتاده از مهر مادر را یاد داری ؟

همانی که از کین پدر به آغوش انتظارت خرامیدند؟

من همان انتظار بر آمده از نگاه معصوم تو ام

 

از غم عشق چه می باید کرد؟؟؟؟؟؟؟؟...

می توان قصه نوشت ؛ شعر سرود

می توان از غم عشق ماتم داشت.

میتوان دل خوش کرد به کلامی که شنید.

از دو خط نامه سرد می توان داغ شد و شعله کشید..

بعد از خدای کعبه تو لایق ستایشی هستی نانازم

 

شبی از پشت یکی تنهایی نمناک و بارانی ، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی :«دلم حیران وسر گردان چشمانی است رویایی.ومن تنها برای دیدن زیبایی

ان چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم .»

همین بود اخرین حرفت. ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و

نارنجی خورشید وا کردم.

نمی دانم چرا رفتی؟ شاید خطا کردم. وتو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی.

وبعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.

وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد وگنجشکی که هر روز از کنار پنجره دانه با مهربانی بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد.و بعد از رفتن تو اسمان چشم هایم خیس باران بود .

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت.

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد.

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد. ومن با انکه می دانم تو هرگز با عبور خود مرا از یاد نخواهی برد.

هنوز اشفته چشمان زیبای تو ام برگرد...

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد کرد.

وبعد ازاین همه طوفان و وهم وپرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره ارام وزیبا گفت:

«تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق وانتخاب ان خطا کردم.»

و من در حالتی مابین اشک وحسرت وتردید کنار انتظاری که بدون پاسخ وسرد است.

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر ، نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم.

 

 بگذار شبی تو را در آغوش شوم

                  از ساغر لبهایت می نوش شوم

                                چون شرم میان من و تو باطل شد

                                              آنقدر ببوسمت که مدهوش شوم

 

 برای تو که نازنینی(هستی خودم)

 

 واسه عزیزتر از جانم هستی

 

می گویند عاقل باشم.

انها چه میدانند؟انها که هرگز عاشق تو نبوده اند.

چه کسی جز من صدای خنده های دلربای تو را شنیده است؟

چه کسی جز من در نگاه گرم تو غرق گشته است؟

چه کسی جز من اسیر تو بوده است؟

انها چه میدانند؟که تو همه کس منی

میگویند عاقلانه فکر کنم.خنده ام میگیرد؛

چگونه میتوانم برای نفس کشیدن به یاد تو،راه رفتن به یاد تو ،زنده بودن به یادتو،

برای خوشبختی ام؛خوشبختی انسانی که برای تو زنده است،من عاقلانه فکر کنم!!!!

می دانی؟گاهی فکر می کنم من،تو شده ام...

 برای تو که تمام دنیای منی(عشق بی ریای خودم هستی جوونم)

 

برای دوستای با معرفت!!!بتي كه از من ساخته بودي ، نه از بزرگي من بود و نه از دوست داشتن تو .
فقط مي خواستي هميشه چيزي براي شكستن دم دست داشته باشي .
دريغ از اينكه من ،
قبل از اينها شكسته بودم ...

 

 

 

 ..............................................چشمان تو.....................................

 

آنكه چشمان تو را اين همه زيبا مي كرد            

 

              كاش از روز ازل فكر دل ما مي كرد

 

يا نمي داد به تو اين همه زيبائي را               

 

                        يا مرا درغم عشق تو شكيبا مي كرد

 

 

 

داستان کوتاه

 

درس زندگی

 

معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد!!!؟؟؟»

 

تقديم با عشق به تو كه بهتريني

ببين كه چگونه لبهاي ساكتم در شهوت بوسيدن لبهاي معصوم تو سكوت كرده اند ، شاخه گل سرخي به روي چشمانت ميگذارم و با چشماني بسته براي اولين بار تو را ميبوسم ، آن هنگام كه هر دو در شهوت تن غرق بوديم ديدي كه خداوند ميخنديد ، خداوند خوشحال شده بود ، خداوند خوشحال شده بود . پس بيا نترسيم و تا ابد لبهايمان را به هم گره بزنيم تا ابد   . اي تنها منجي من ، مرا تنها مگذار ، اگر آسمان شوي برايت زمين خواهم شد تا به رويم بباري ، براي چشمان معصومت نگاه خواهم شد و براي گوشهايت صدا ، براي نفسهايت گلو خواهم شد و در رگهايت از خون خود خواهم دميد ، و پس از مرگت نيز براي جسد ت كفن خواهم شد ، مرا تنها مگذار ، مرا تنها مگذار  .  روزي كه خداوند تو را مي آفريد از او زمان مرگت را پرسيدم ! ميداني چرا ؟ براي اينكه پيش از تو بميرم و هيچ گاه مرگت را نبينم . ميخواهم تا هميشه برايم زنده باشي تا هميشه  .  تو ديگر تنها نيستي ، خانه اي خواهم ساخت برايت ، از استخوانهايم برايش ستون و از پوستم برايش سقفي ، قلبم را با برق شكاف ميان سينه هايت ميشكافم واز گرمي خون رگهايم براي شبهاي تاريك تنهاييت آتشي مي افروزم و تا هميشه در كنارت ميسوزم تا هميشه  . . . و در عوض فقط از تو ميخواهم گونه هاي خيسم را پاك كني 


 

 

 نوشته شده توسط نویسنده وبلاک