قفس کوچک


اگر رفتم تو یادم کن                               اگر مردم تو خاکم کن

اگر ماندم در این صحرا                            به مهر خویش حلالم کن

 

یه وجب خاک مال من/هر چی میکارم مال تو...

 

هر لحظه حرفی در ما زاده میشود

هر لحظه دردی سر بر می آورد

هر لخظه نیازی

از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور میجوشد

اینها بر سینه میریزند و راه فراری نمی یابند

مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشش چه اندازه است؟!!

یک بوسه

دورم ز تو ای شن جانان چه نویسم

من مور ضعیفم ز سلیمان چه نویسم

ترسم که قلم شعله کند نامه بسوزد

با این دل سوزان بر تو عزیزم چه نویسم؟


یک بوسه از لبهای تو در خواب گرفتم

گویی کهاز غنچهء مهتاب گرفتم

دیگر نتوانی که ز من دور بمانی

چون عکس تو را در دل خود قاب گرفتم


طلوع و غروب عشق خود را بوسیلهء درد تنهایی و جدایی محسوس میسازد

(ژان دو لابرویر)

عشق شعله ایست که اگر از آتش دوستی مدد نگیرد فرو خواهد نشست

(محمد حجازی)

و من میگم :

تنهایی مرام عشقه!!!