دل

مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد رخ شطرنج نبرد آن که رخ زيبا برد

 تو مپندارکه مجنون سرخودمجنون گشت ازسمک تابه سماکش کشش ليلي برد

من به سر چشمه خورشيدنه خود بردم راه ذره اي بودم و مهر تو مرا بالا برد

 من خس بي سر و پايم که به سيل افتادم او که مي رفت مرا هم به دل دريا برد

 

مهمانی

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است

آتش عشق

دستهایم برایت شعر می نویسند

اما تو هرگز نخواهی خواند

آتش عشق در چشمانم غوطه می زند

ولی تو هرگز نخواهی دید

نه تو هرگز مرا نخواهی فهمید

و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت

و باز تو درک نخواهی کرد