سیاهی چشمان یک عاشق
باران می بارید . به دنبال او می گشتم . چشمان خیسم را زیر باران گم کرده بودم . سوی
اسمان پر کشیدم . لبخند او را میان ابرها جستم ، اما چیزی نیافتم . ابرها را یکی یکی پس
زدم . ابرها تمام شدند . دیگر باران نمی بارید . اسمان سیاه بود . ستاره ها نگین اسمان بودند
و من نظاره گر . اطرافم را نگاه کردم . کسی انجا نبود . راه افتادم . همه ی ستاره ها را
گشتم . اثری از او نیافتم . بالا تر رفتم ؛ بالاتر از ستاره ها . هوا خیلی سرد بود . چیزی نمی
دیدم . همه جا تاریک بود . از امید تهی و از خستگی پر بودم . بغض گلویم را گرفته بود .
فکر تنهایی زندگی را برایم تیره می کرد . ناامیدی وجودم را فرا گرفته بود . می خواستم
برگردم . ولی ... بی او نمی توانستم . با خودم گفتم یا او یا مرگ . سختی این راه طولانی
وسرد را دوباره برداشتم و به راه افتادم . چشم هایم جز سیاهی چیزی نمی دید . سوز هوا
داشت مرا از پا در می اورد . ناگهان نوری ضعیف شعله ی امید را در وجودم روشن کرد . به
سوی نور حرکت کردم . هر چه نزدیک تر می شدم ؛ شدت نور بیشتر می شد . تقریبا
رسیده بودم . دیدم کسی میان نور نشسته و گریه می کند . خواستم او را صدا بزنم ؛ ولی
قدرت نداشتم . از فرط سرما پا هایم سست شد . افتادم . دیگر نمی دانم چه شد ...
خیلی دیر ...