باران می بارید . به دنبال او می گشتم . چشمان خیسم را زیر باران گم کرده بودم . سوی

 

 اسمان پر کشیدم . لبخند او را میان ابرها جستم ، اما چیزی نیافتم . ابرها را یکی یکی پس

 

زدم . ابرها تمام شدند . دیگر باران نمی بارید . اسمان سیاه بود . ستاره ها نگین اسمان بودند

 

و من نظاره گر . اطرافم را نگاه کردم . کسی انجا نبود . راه افتادم . همه ی ستاره ها را

 

 گشتم . اثری از او نیافتم . بالا تر رفتم ؛ بالاتر از ستاره ها . هوا خیلی سرد بود . چیزی نمی

 

دیدم . همه جا تاریک بود . از امید تهی و از خستگی پر بودم . بغض گلویم را گرفته بود .

 

 فکر تنهایی زندگی را برایم تیره می کرد . ناامیدی وجودم را فرا گرفته بود . می خواستم

 

 برگردم . ولی ... بی او نمی توانستم . با خودم گفتم یا او یا مرگ . سختی این راه طولانی

 

وسرد را دوباره برداشتم و به راه افتادم . چشم هایم جز سیاهی چیزی نمی دید . سوز هوا

 

داشت مرا از پا در می اورد . ناگهان نوری ضعیف شعله ی امید را در وجودم روشن کرد . به

 

سوی نور حرکت کردم . هر چه نزدیک تر می شدم ؛ شدت نور بیشتر می شد . تقریبا

 

 رسیده بودم . دیدم کسی میان نور نشسته و گریه می کند . خواستم او را صدا بزنم ؛ ولی

 

قدرت نداشتم . از فرط سرما پا هایم سست شد . افتادم . دیگر نمی دانم چه شد ...

 

 مدتی بعد خود را نشسته میان نور یافتم . چشم هایم پر از اشک شد . او را یافته بودم ، اما

 

خیلی دیر ...