برایت نمیدانم از چه حرف بزنم . از کدامین حس غریب ، از کدامین طلوع یا غروب زیبا و زشت؟

بی آنکه بدانی بودنت چه تاثیری در ساعات دلتنگی ام گذاشته است ، بی صدا آمدی.

ولی امدنت در عین بی صدایی غوغایی در درونم به پا کرد .نمی دانم می توانی بفهمی یانه.

حسی گنگ ولی آشنادر تار وپودم تنیده شد ودوباره جان گرفت غافل از اینکه اجازه رشد کردن را ندارد.

چند صباحی دیر آمدی ،حال که دل بی خبر از همه جا ، در جایی به اسارت رفته ، تو آمدی؟

نوش دارویی وبعد از مرگ سهراب آمدی ؟

با اینکه می دانم دلم در جایی اسیر است ولی باز بودنت را باور کرده ام وبه آن عادت.

دوستت دارم اما به نوعی خاص .دوست داشتن هم گوناگون است.

خدا کند بودنم غباری ناخواسته بر صفحه تلنگر خورده دلت نیندازد.